قصه عینكم نوشته :رسول پرویزی
به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظهام باقی است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال میكردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگیمأبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ كه خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و كراوات از پاریس وارد میكرد و در تجدد افراط داشت، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دائی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم میگذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای كه در آن تحصیل میكردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید نالهاش بلند بود.......
*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*
www.ragbarg.loxblog.com
دسته بندی : <-CategoryName->